فلفل نبین چه ریزه!!!

من میخوام فقط خونه خودمون باشم

دختر گلم سلام وقتی نگاه به قد وبالات میاندازم میبینم که خیلی زود داری بزرگ میشی. یه دختر آروم و البته عاشق آرامش.یادش بخیر از همون وقتی که تو دلم بودی آروم بودی و هروقت من استرس داشتم تو شروع میکردی به تکون خوردن الان هم که حدودا سه ماه داری خیلی آرومی.هرچند که شلوغی رو اصلا دوست نداری اما من همیشه  محیط خونه رو خیلی آروم نمیذارم تا وقت مهمونی رفتن اذیتمون نکنی اما تو اصلا از مهمونی رفتن خوشت نمیاد و مدام با کارات میگی که من میخوام فقط خونه خودمون باشم. این مدت اتفاقات زیادی افتاد.اول اینکه با هم رفتیم بندرعباس و درگهان.تو راه اصلا اذیتمون نکردی فقط شب اول خونه ی خا له خیلی گریه کردی  اصلا از اول تولدت سابقه...
14 آذر 1394

دو ماهگیت مبارک

ماهانا جونم سلام دیروز با مامان بزرگ رفتیم مرکز بهداشت و واکسن دوماهگیت رو زدیم. آخ که چقدر درد داشت.خواب بودی و ناگهان جیغت رفت هوا.صورتت که کبود شد اما وقتی گرفتمت تو بغلم خیلی سریع آروم شدی. بابا جلیل ظهر زودتر اومد خونه و همش تو رو گرفت تو بغلش تا اروم باشی و پات رو تکون ندی.اما تا شب خیلی ناارومی کردی. امروز خدا رو شکر بهتری و اصلا بیقرار نیستی.خدا رو هزار بار شکر قرار بود اخر هفته بریم بندرعباس خونه خاله ی بابا،اما هوا بارونی شده و چون میخواستیم بریم قشم و درگهان فعلا برنامه مون عوض شد.امیدوارم اولین سفرمون با تو سفر سختی نباشه. مامان و بابا خیلی دوست دارن  
19 آبان 1394

خاطرات فراموش نشدنی روزهای ماهانا

به نام خدای زیبایی ها امروز که برات می نویسم تو پنجاه و شش  روزه که به دنیا اومدی و من هنوز با خاطرات زایمان و به دنیا اومدن تو سر می کنم. همه ی خاطراتی که هیچ وقت فراموش نمیشن و مدام بیشتر میشن. مثلا اینکه روز پنجم تولدت بندنافت افتاد، یا اینکه دو بار بعد از تولدت من و بابا رو حسابی جوش دادی و روونه اورژانس افضلی پور کردی.یک بار که شیر صورتی بالا اوردی که بعدا فهمیدیم به خاطر خوردن قطره شیرخشتی بوده که واسه بالانرفتن درجه زردیت بهت میدادیم و یک بارم که ناگهانی تب کردی و دکترا گفتن ویروسیه.نمیدونی اون شب به من و بابا چی گذشت وقتی که دکتر گفت باید بستری شی.کلی آزمایش خون و ادرار ازت گرفتن اما من رفتم امضا کردم و ساعت 4 ص...
12 آبان 1394

به نام پروردگار شادی ها

هیجدهم مهر برای دختر  گلم ماهگرد گرفتیم.یه مراسم ساده و البته آروم و سه نفره.یعنی ماهانا به همراه بابا و مامان. همیشه فکر میکردم چقدر خوبه که همه مامانا از مراسمای عزیزاشون عکس میذارن و تصمیم داشتم منم این کار رو انجام بدم اما انگار نمیشه اون شب یه کیک شکلاتی خوشمزه پختم و  شما هم که مثل همیشه خوابیده بودی و منم دلم نیومد بیدارت کنم و ازت عکس بگیرم. امیدوارم  روزای خوشی در انتظارت باشه گل دختر من. ...
28 مهر 1394

به دنیا آمدن ماهانا

روز های 27 م و 28 م شهریور  توی خونه ی دو تا مادر بزرگ گلت برات شب شیش گرفتیم.همه ی مهمونا کلی زحمت کشیدن و سنگ تموم گذاشتن. خودم همه ی مهمونا رو دعوت کردم و زحمت تدارکات مهمونی به عهده بابایی بود که خدا رو شکر خیلی خوب برگزار شد. راستی خوشگل خانم شما زردی نوزادان نگرفتی.البته تا 13/5 بالا رفت اما به لطف خدا و با مراقب ما خدا رو شکر بالاتر نرفت.من و بابا عاشق تو هستیم .بابا که میگه من روزا به عشق ماهانا میام خونه و البته این باعث حسودی منم میشه:)))) دختر گلم الان که این نوشته ها رو می نویسم تو 24 روز داری و خوابیدی. از خدا می خوام به واسطه حضور تو برکت زندگی ما رو دو برابر کنه.و ما سالهای سال در کنار هم با سلامتی و دل ش...
11 مهر 1394

به دنیا آمدن ماهانا

تو ساعت 7 عصر چهارشنبه  18 شهریور 94 به جمع دو نفره ما پیوستی و این بزرگترین لطف خدا به ما بود که مشکل جدی نداشتی. بعد از زایمان ساعتای 19:30بود که ما رو آوردن به همون اتاق ادمیت.همه اومده بودن برای دیدن ما و من خیلی خوشحال بودم.تو خیلی خوشگل و صورتی بودی.و من اصلا فکر نمیکردم که تو این قدر دلبری کنی. تا ساعت یازده اجازه ندادن که بابایی تو رو ببینه چون میگفتن باید چند نفر دیگه هم زایمان کنن و با هم ببریمتون توی بخش زنان  و اونوقت بابا میتونست ما رو ببینه (خب بیمارستان دولتی همینه دیگه:))و البته من و شما هم  باید تحت کنترل می بودیم و شما هم شیر میخوردی. شما مدام خواب بودی و با هیچ ترفندی برای شیرخوردن بیدار ن...
11 مهر 1394

به دنیا آمدن ماهانا

دختر گلم سلام آغاز حضورت رو در این دنیا تبریک میگم و با حس زیبای مادرانه ام در آغوش میگیرمت. نازنینم لطف خدا مثل همیشه شامل حال ما شد و تو 18 شهریور سال 94 مقارن با 24 ذی القعده 1436 و 9 سپتامبر 2015 ساعت 19 به دنیا اومدی. از وقتی که وارد ماه نهم بارداری شدم هرشب به بابایی میگفتم بریم رستوران.بابا کلا با غذای بیرون به خصوص فست فود مخالفه.تا اینکه دوشنبه شب بابا جلیل گفت بریم ماهان و من گفتم اگر منو ببری رستوران باهات میام.بابا هم قبول کرد و میگفت انشاالله که به زودی زایمان کنی. فردای اون روز مثل همیشه عصر رفتم دفتر بیمه و شب بابا زنگ زد که زودتر بیا باید بریم ماهان برای کارای زمینمون با هیئت امنای مسجد جلسه داریم. منم توی را...
11 مهر 1394

هفته سی و هفتم و انتظار ما

نازنین قلب ما سلام دختر گلم الان چند روزی میشه که وارد هفته 37 شدی و منو و بابایی حسابی لحظه شماری میکنیم. بابا جلیل که مدام باهات صحبت میکنه و میگه بابایی جمعه به دنیا بیا که من تو خونه باشم و بیکار. امیدوارم بابا بتونه یه شاگرد خوب پیدا کنه تا این روزا بیشتر کنار من و تو باشه و البته کمتر اذیت شه. امیدوارم خدا نگاهی به آرزوی من و قلب کوچولوی تو بندازه و انشاالله هرچی که مصلحت ماست رو برامون رقم بزنه. امروز رفتم پیش دکتر و خدا رو شکر همه چی خوب بود.وزنم الان 73 کیلوگرم شده . میدونم هنوز تا زایمانم خیلی مونده اما از دیروز یعنی روز تولد آقا امام رضا(ع) نذر کردم که اگر خدا صلاح بدونه انشاالله شما شهریور ماه به خوبی و خوشی و س...
5 شهريور 1394

بلاخره من هم پا به ماه شدم

دختر گلم سلام کوچولوی صورتی من حالت خوبه:) بلاخره تونستیم باهم و در کنار بابا جون هشت ماه رو سپری کنیم و الان وارد ماه نه شدیم. هرچند که ماه نه با ماه هشت تفاوت چندانی نداره اما نمیدونم چرا همه میگفتن بزار وارد ماه نه بشی اونوقت دیگه خواب نداری،آرامش نداری،خوراک نداری.اما به لطف خدا این ماه آخر هم خیلی خوب داره میگذره .میتونم به جرات بگم خیلی بهتر از ماههای قبل .چون هر لحظه امکان حضور تو ،تو بغل ما هست. شاید بیشتر از من بابا جلیل منتظر اومدنته.چون من این مدت هر لحظه تو رو تو وجودم حس کردم و میدونم که داری بزرگ و بزرگ تر میشی اما بابا جون تا تو رو نبینه باورش نمیشه که بابا شده.البته من اینجوری فکر میکنم! انگار حس...
27 مرداد 1394