فلفل نبین چه ریزه!!!

خدا رو شکر که بابایی سالمه

گلم این چند روز خیلی دلم میخواست بابا جلیل هرلحظه کنارم بود و همه جا همراهیم میکرد. شاید ناشکری خدا رو کردم و بیش از حد از خدا می خوام. اما امروز به این نتیجه رسیدم همین که بابا سالمه و من هر روز میتونم ببینمش برام خیلی ارزشمنده. امیدوارم تو کاراش موفق باشه و یه روزی برسه که ما تمام وقتمون رو با سلامتی و شادی کامل در کنار هم بگذرونیم. تموم خواسته ما از خدا،هدیه قشنگ پروردگار،با سلامتیت شادمون کن.
8 مرداد 1394

خطر آمبولی ریه

عزیز دلم سلام این هفته های آخر به سرعت میگذرن و من هرلحظه وجود تو رو بیشتر از قبل کنار خودم حس میکنم.یه جورایی میشه گفت یه حس هیجان مدام منو به وجد میاره و میگه که اومدن شما خیلی نزدیکه. سه شنبه این هفته طبق روال همیشه رفتم پیش دکترم.همه چی خوب پیش رفت و دکتر گفت هیچ مشکلی نیست.منم به دکتر گفتم چند روزه که خیلی تنگی نفس و تپش قلب دارم.اونم بهم گفت حتما برو پیش متخصص ریه چون تو این ماه تهدید به آمبولی ریه هستی. با استرس از مطب دکتر اومدم بیرون.مطب دکتر ریه تعطیل بود و قرار شد عصر برگردم.عصر با نامه ای که گرفته بودم رفتم پیش متخصص ریه.اونجا هم بعد از تست دکتر گفت باید بری سونوگرافی از پا پیش دکتر فولادی.در ضمن 4 تا آمپول آنوکسان هم بر...
8 مرداد 1394

32 هفته زندگی و یک اتفاق تلخ

دختر گلم سلام ورودت رو به هفته سی و دوم از زندگی تبریک میگم. این چند روز  که نیومدم کلی اتفاقات مختلف تو خونواده افتاد که متاسفانه حضور من رو اینجا کمرنگ کرد.راستش خیلی علاقه نداشتم بیام و بنویسم اما چه کنم که تک دختر من باید بدونه چقدر این مدت سلامتیش برای همه مهم بود.   حدودا چند روز بعد از آخرین حضور من اینجا متوجه شدم که دایی حمید نازنینم در اثر یه حادثه فوق العاده دردناک از دنیا رفت.   هرچند همه ی خانواده با تمام بغض و ناراحتی که داشتن،(حتی مامان بزرگ) سعی کردن این قضیه رو از من پنهان کنن اما من اینقدر شک کرده بودم و به بابایی اصرار کردم تا طفلکی واقعیت رو به من گفت.   برای من که دایی م رو مدت...
1 مرداد 1394

هفته سی ام و آرامش من

دختر نازنینم سلام امروز 1394/04/15 (نوزدهم ماه مبارک رمضان) است و شما از فردا وارد سی امین هفته حضور زیبات میشی.یعنی آخرین هفته از ماه هفتم. هرچند روزهای نسبتا سختی رو پشت سر میگذرونم اما شوق اومدن تو باعث شده که زمان خیلی سریع بگذره . شاید بزرگترین مشکل من در دوران بارداری خواب شب و بلند شدن از روی زمین و جابه جایی باشه وگرنه من تا حالا سختی خاصی رو تجربه نکردم و از این بابت واقعا از خدا ممنونم.   چند وقت پیش بابا جلیل میگفت منم شبا راحت نمی خوابم،میترسم نصف شب ضربه بزنم تو شکمت و ازاین جهت کمی نگران بود .شاید خدا میخواد از همین الان ما دو نفر رو برای اومدنت آماده کنه.حتما این هم از حکمت خداست.   البته ناگفته ...
15 تير 1394

فست فود

عزیزم سلام اومدم ازت عذرخواهی کنم و برم.مامان پریسا عهد شکنی کرد و دوباره فست فود خورد.راستش خیلی هوس کرده بودم. اول هفته با خاله آسیه و حمید آقا و پارسا رفتیم پیتزا نارون.خیلی خوش گذشت .بابا جون قول داده بود که خاله اینا رو پیتزا دعوت کنه.اون شبم وقتی پیشنهاد داد من سریع به خاله گفتم و قرار گذاشتیم و همون شب رفتیم. وای نمیدونی الان که در موردش حرف میزنم دهنم آب میافته.البته باید بدونی که تو خونه ما فست فود خوردن اصلا رایج نیست چون من و بابایی همیشه بعد از خوردن غذاهای بیرون حالمون بد میشه.ولی خب یه وقتایی بیرون شام خوردن هم صفایی داره. ماه عزیز رمضان مبارک.امروز روز اول ماه مبارک رمضان بود/
28 خرداد 1394

سه ماهه آخر

سلام عزیزم باید مامان رو ببخشی که دیر به دیر میاد.با اونکه مدرسه ها تعطیل شدن و من فقط عصرا میرم دفتر بیمه،اما بازم سرم شلوغه. اول هفته با،بابایی رفتیم و سرویس خوابی رو که از نمایشگاه مبل و تخت انتخاب کرده بودیم تحویل گرفتیم و الان اتاقت رو چیدیم.هرچند فضای اتاق خیلی کوچیکه اما خیلی خوشگل شده و هرکس می بینه کلی تعریف میکنه. فردا باید برم کلاس بارداری که توی بیمارستان پیامبراعظم (ص) برگزار میشه و پنج شنبه هم باید برم پیش دکتر خودم تا اگر آزمایش یا داروی خاصی لازم هست رو برام بنویسه. دیگه تو وارد ماه هفت شدی و فقط سه ماه دیگه مونده تا تولد زیباترین گل زندگی من و بابا. بابا خیلی منتظرته و یه جورایی روز شماری میکنه.همش میگه بابایی...
26 خرداد 1394

دیگه باید دنبال اسم دختر باشیم:)

گلم سلام همون طور که گفته بودم پریشب تولد عارفه جون بود و وقتی که من و بابا رسیدیم ،خاله عاطفه هنوز خونه رو تزیین نکرده بود.عارفه تو اتاقش بود و مامانش بهش گفته از اتاق بیرون نیا چون بابا با تعمیر کار کولر اومده توی خونه،عارفه هم طفلکی داشت توی اتاق درس می خوند. من و باباجلیل و خاله شروع کردیم به تزیینات.من و خاله فانوس ها رو میچسبوندیم بابایی هم بادکنک ها رو باد می کرد.خاله آسیه و آقا حمید هم که قبل از ما رسیده بودن رفته بودن کیک تولد رو تحویل بگیرن. خلاصه کم کم همه اومدن و بلاخره عارفه رو صدا زدیم و تونستیم نفس بکشیم.باور کن بس که آروم حرف زدیم خفه شدیم. شام سالاد الویه و سالاد ماکارونی و سوپ بود و مامان بزرگی هم دلمه برگ مو در...
20 خرداد 1394

سفر به مشهد مقدس

السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا(ع) سلام خورشید زندگی من.امروز 1394/03/18 است و البته از این به بعد خاطرات من ثبت همون روز هستن.   عزیزم هفته قبل همراه بابایی رفتیم مشهد زیارت امام رضا.راستش بابا قبل از ازدواج با من نذر داشته که سالی یکبار بره مشهد زیارت آقا اما رضا.البته از ماه عسلمون(سفر پر از خاطره و شیرین بعد از عروسی) دیگه قسمت نشده بود بریم مشهد و من خیلی ناراحت بودم که هم بابا نذرش رو ادا نکرده و هم هردوتامون نیاز داشتیم به یک کم با هم بودن و گردش کردن. خلاصه سفر سختی بود چون بابایی می بایست تنهایی رانندگی کنه و به من اجازه نمیداد که رانندگی کنم و خلاصه یه تنه خیلی خسته شد .منم که می بایست سه چهار ساعت تو...
18 خرداد 1394

هیجان تعییین جنسیت

گلم امروز 1394/03/17 است.امروز سه هفته است که من و با باباجون متوجه شدیم که خدا یه دختر دوست داشتنی به ما هدیه داده.راستش این قدر که همه سر خود سونوگرافی میکردن و به ما میگفتن بچه تون پسره که راستش دوتامون باورمون شده بود و وقتی که دکتر گفت جنین فعلا دختره  اصلا توقع شنیدنش رو نداشتم.البته دکتر گفت ماه دیگه بهتون قطعی میگم.   وقتی از اتاق اومدم بیرون بلافاصله زنگ زدم به بابایی و بهش خبر دادم.چون از صبح مرتب می پرسید که چی شد.احساس کردم خیلی خوشحال نشد.جواب سونو رو با عکس خوشگلت گرفتم و رفتم پیش بابا.   کلی پاپی بابا شدم تا بلاخره گفت که یک کم ناراحته.راستش من از اینکه شما دختر شدی خیلی خوشحال بودم اما از ...
18 خرداد 1394