خاطرات فراموش نشدنی روزهای ماهانا
به نام خدای زیبایی ها
امروز که برات می نویسم تو پنجاه و شش روزه که به دنیا اومدی و من هنوز با خاطرات زایمان و به دنیا اومدن تو سر می کنم.
همه ی خاطراتی که هیچ وقت فراموش نمیشن و مدام بیشتر میشن.
مثلا اینکه روز پنجم تولدت بندنافت افتاد،
یا اینکه دو بار بعد از تولدت من و بابا رو حسابی جوش دادی و روونه اورژانس افضلی پور کردی.یک بار که شیر صورتی بالا اوردی که بعدا فهمیدیم به خاطر خوردن قطره شیرخشتی بوده که واسه بالانرفتن درجه زردیت بهت میدادیم و یک بارم که ناگهانی تب کردی و دکترا گفتن ویروسیه.نمیدونی اون شب به من و بابا چی گذشت وقتی که دکتر گفت باید بستری شی.کلی آزمایش خون و ادرار ازت گرفتن اما من رفتم امضا کردم و ساعت 4 صبح برگشتیم خونه. البته بعدا همه ی جوابات خوب بودن و مشکلی نبود،
یا اینکه چهل روزت که شد رفتیم پیش دکتر رسولی( برادر علی آقا شوهر خاله عاطفه) و گوشات رو سوراخ کردیم.وای که چقدر این نگینای سبز کوچیک به گوشات میان.الان هم تنها نگرانیم واکسن دوماهگیته که قراره هفته آینده بزنم.انشاالله که به خیر بگذره.
خیلی ماه شدی و من هر روز که میگذره بیشتر شرمنده لطف خدا میشم.دوستت دام ماهانا جونم