خطر آمبولی ریه
عزیز دلم سلام
این هفته های آخر به سرعت میگذرن و من هرلحظه وجود تو رو بیشتر از قبل کنار خودم حس میکنم.یه جورایی میشه گفت یه حس هیجان مدام منو به وجد میاره و میگه که اومدن شما خیلی نزدیکه.
سه شنبه این هفته طبق روال همیشه رفتم پیش دکترم.همه چی خوب پیش رفت و دکتر گفت هیچ مشکلی نیست.منم به دکتر گفتم چند روزه که خیلی تنگی نفس و تپش قلب دارم.اونم بهم گفت حتما برو پیش متخصص ریه چون تو این ماه تهدید به آمبولی ریه هستی.
با استرس از مطب دکتر اومدم بیرون.مطب دکتر ریه تعطیل بود و قرار شد عصر برگردم.عصر با نامه ای که گرفته بودم رفتم پیش متخصص ریه.اونجا هم بعد از تست دکتر گفت باید بری سونوگرافی از پا پیش دکتر فولادی.در ضمن 4 تا آمپول آنوکسان هم برام نوشت که دوازده ساعتی یکبار تزریق کنم.
برعکس اون روز از بابا ماشین رو نگرفته بودم و پیاده از مطب دکتر یزدانی(چهارراه طهماسب آباد) تا مرکز سونوگرافی دکتر فوادی(خ پروین اعتصامی) پیاده رفتم.تمام راه بغض کرده بودم و دلم می خواست یه نفر کنارم بود ومیتونستم حداقل کیفم رو بدم دستش.روحم و جسمم خسته بود دلم می خواست بابا جلیل پیشم بود و باهام میومدم.استرس تمام وجودم رو پر کرده بود.
خلاصه سونوگرافی هم با تشریفات خاص خودش و هزینه بالایی که داشت انجام شد و دکتر گفت جای نگرانی نیست.
فورا برگشتم مطب دکتر یزدانی و در مورد تزریق آمپول ها پرسیدم.دکتر هم گفت یا باید روزی یه آمپول تا پایان بارداری تزریق کنی و یا سی تی اسکن از ریه بگیری تا مطمئن شیم که آمبولی نیست.
نامه ی دکتر رو برای سی تی گرفتم و با تمام خستگی رفتم سمت مغازه بابا.زنگ زدم به بابا و اونم گفت تعمیرکار همین الان اومده اینجا و داره ماشین رو درست میکنه.حسابی بهم برخورد و از اینکه بابایی منو درک نمیکنه کلی عصبانی شدم.
خلاصه کلی راهم دور شده بود و حالا باید از خیابون اقبال تا آزادی پیاده می رفتم و آمپولم رو میزدم.چون آمپول تو شکمم تزریق میشد دلم میخواست بابایی هم کنارم بود اما خب نشد.
تصمیم گرفتم وقتی بابا زنگ زد بهش بگم برو خونه منم خودم میام و اصلا بهش اهمیت ندم.
آمپولم رو که زدم بابا زنگ زد و منم گفتم خودت برو من میام.اونم با چاپلوسی حرفش رو زد و منم خیلی راحت همه چی رو فراموش کردم.
فردا صبح رفتم بیمارستان شفا .مسول سونوگرافی برام از خطرات محیط و سی تی گفت و بعد هم گفت پرونده ت رو تشکیل بده و بگو همسرت بیاد اینجا و رضایت بده .وقتی دیدم اوضاع اینجوریه من هم یه لحظه صبر نکردم و از اونجا زدم بیرون.
توی ماشین زدم زیر گریه و برای اولین بار تو وجودم یه حسی گفت مادر میتونه از خودش بگذره اما از سلامتی بچه ش نه.و شاید این ها همه به خاطر این بود که بفهمم که یه مادر چقدر برای بچه ش مایه میذاره.
خلاصه امروز که کلی برات نوشتم واسه این بود که بدونی این چند روز خیلی زجر کشیدم و هنوزم حاضر نیستم برم سی تی اسکن.
شنبه بعدازظهر میرم جواب سونو رو بگیرم و نشون دکتر یزدانی بدم.بعدشم بهش بگم سی تی اسکن نمیرم.
خیلی دوست دارم زودتر دستای کوچولوت رو بوس کنم و یه شب آروم من و تو بابایی کنار هم بخوابیم.مطمئنم این آرزوی بابا هم هست چون میدونم اونم شبا اصلا راحت نمیخوابه و اذیت میشه.
دوستت دارم دختر گلم