32 هفته زندگی و یک اتفاق تلخ
دختر گلم سلام
ورودت رو به هفته سی و دوم از زندگی تبریک میگم.
این چند روز که نیومدم کلی اتفاقات مختلف تو خونواده افتاد که متاسفانه حضور من رو اینجا کمرنگ کرد.راستش خیلی علاقه نداشتم بیام و بنویسم اما چه کنم که تک دختر من باید بدونه چقدر این مدت سلامتیش برای همه مهم بود.
حدودا چند روز بعد از آخرین حضور من اینجا متوجه شدم که دایی حمید نازنینم در اثر یه حادثه فوق العاده دردناک از دنیا رفت.
هرچند همه ی خانواده با تمام بغض و ناراحتی که داشتن،(حتی مامان بزرگ) سعی کردن این قضیه رو از من پنهان کنن اما من اینقدر شک کرده بودم و به بابایی اصرار کردم تا طفلکی واقعیت رو به من گفت.
برای من که دایی م رو مدتها ندیده بودم از دست دادنش همراه با یه بغض و ناراحتی نابخشودنی بود اما چه کار کنم که برای همه چی دیر شده و جای خالیش خیلی تلخ تر از سالهای ندیدنش رنگ سردی به خودش گرفت و آروم گوشه ی ذهنم نشست و در واقع اولین دیدار من بعد از سالها با عکسش و در مراسم پرسه ش بود.
سعی کردم خیلی زود فراموش کنم اما هنوز گاهی دلم میخواد یه گوشه بشینم و به نبودش فکر کنم و گریه کنم اما تا سرحد بغض پیش میرم و به خاطر تو که خیلی احساسی هستی و اگر من یک کم ناراحت باشم خیلی خوب میفهمی سعی می کنم فکرم رو مشغول کارای دیگه کنم.
دختر نازنیم امیدوارم مثل گل،پاک زندگی کنی اما عمرت مثل گل نباشه. خواسته من از خدا سلامتی تو و باباست.امیدوارم خدا هیچ وقت اشک دوری ما رو تو چشمامون نبینه.دوستت دارم آرامش زندگی ما.