فلفل نبین چه ریزه!!!

اتاقم قشنگه اما الان فقط پیش مامان و بابا

اینم از اتاق خواب ماهانا جون و عروسکای قشنگش فقط پیش ما خواب میری و حتی اگر روی تشک خودت بزارمت بعد بخوابی پیش ما همش گریه میکنی و دلت میخواد روی تشک ما باشی. جلل الخالق تو چه جوری متوجه میشی عشق مامان و بابا. یه دنیا دوستت داریم ...
15 دی 1394

هدیه

دختر نازنینم سلام راستش چند وقت بود میخواستم بیام و هدیه های جشن به دنیا اومدنت رو برات بزارم تا برات یادگاری بمونه ،انگار امروز وقتشه:) پلاک الله سمت راست هدیه دایی علی(دایی بابا جون)  قاب گل هدیه دایی جواد و زندایی امینه گوشواره و انگشتر نگین قرمز هدیه خاله فاطمه(خاله مامان) و آرزو دختر خاله مامان  دو تا ربع سکه و گردنبند وان یکاد و زنجیر از طرف مامان بزرگ و بابابزرگ و عمه و عمو و اون پلاک وان یکاد از طرف خاله طیبه و گوشواره ها ی کنارش هم از طرف مامان بزرگ که با وجود زحمت سیسمونی بازم ما رو شرمنده کردن. خاله عاطفه و خاله آسیه هم که صد تومن وجه نقد دادن. و کلی هدایای دیگه که خیلی دوست داشتم وقت بود و ب...
15 دی 1394

من میخوام فقط خونه خودمون باشم

دختر گلم سلام وقتی نگاه به قد وبالات میاندازم میبینم که خیلی زود داری بزرگ میشی. یه دختر آروم و البته عاشق آرامش.یادش بخیر از همون وقتی که تو دلم بودی آروم بودی و هروقت من استرس داشتم تو شروع میکردی به تکون خوردن الان هم که حدودا سه ماه داری خیلی آرومی.هرچند که شلوغی رو اصلا دوست نداری اما من همیشه  محیط خونه رو خیلی آروم نمیذارم تا وقت مهمونی رفتن اذیتمون نکنی اما تو اصلا از مهمونی رفتن خوشت نمیاد و مدام با کارات میگی که من میخوام فقط خونه خودمون باشم. این مدت اتفاقات زیادی افتاد.اول اینکه با هم رفتیم بندرعباس و درگهان.تو راه اصلا اذیتمون نکردی فقط شب اول خونه ی خا له خیلی گریه کردی  اصلا از اول تولدت سابقه...
14 آذر 1394

دو ماهگیت مبارک

ماهانا جونم سلام دیروز با مامان بزرگ رفتیم مرکز بهداشت و واکسن دوماهگیت رو زدیم. آخ که چقدر درد داشت.خواب بودی و ناگهان جیغت رفت هوا.صورتت که کبود شد اما وقتی گرفتمت تو بغلم خیلی سریع آروم شدی. بابا جلیل ظهر زودتر اومد خونه و همش تو رو گرفت تو بغلش تا اروم باشی و پات رو تکون ندی.اما تا شب خیلی ناارومی کردی. امروز خدا رو شکر بهتری و اصلا بیقرار نیستی.خدا رو هزار بار شکر قرار بود اخر هفته بریم بندرعباس خونه خاله ی بابا،اما هوا بارونی شده و چون میخواستیم بریم قشم و درگهان فعلا برنامه مون عوض شد.امیدوارم اولین سفرمون با تو سفر سختی نباشه. مامان و بابا خیلی دوست دارن  
19 آبان 1394

خاطرات فراموش نشدنی روزهای ماهانا

به نام خدای زیبایی ها امروز که برات می نویسم تو پنجاه و شش  روزه که به دنیا اومدی و من هنوز با خاطرات زایمان و به دنیا اومدن تو سر می کنم. همه ی خاطراتی که هیچ وقت فراموش نمیشن و مدام بیشتر میشن. مثلا اینکه روز پنجم تولدت بندنافت افتاد، یا اینکه دو بار بعد از تولدت من و بابا رو حسابی جوش دادی و روونه اورژانس افضلی پور کردی.یک بار که شیر صورتی بالا اوردی که بعدا فهمیدیم به خاطر خوردن قطره شیرخشتی بوده که واسه بالانرفتن درجه زردیت بهت میدادیم و یک بارم که ناگهانی تب کردی و دکترا گفتن ویروسیه.نمیدونی اون شب به من و بابا چی گذشت وقتی که دکتر گفت باید بستری شی.کلی آزمایش خون و ادرار ازت گرفتن اما من رفتم امضا کردم و ساعت 4 ص...
12 آبان 1394

به نام پروردگار شادی ها

هیجدهم مهر برای دختر  گلم ماهگرد گرفتیم.یه مراسم ساده و البته آروم و سه نفره.یعنی ماهانا به همراه بابا و مامان. همیشه فکر میکردم چقدر خوبه که همه مامانا از مراسمای عزیزاشون عکس میذارن و تصمیم داشتم منم این کار رو انجام بدم اما انگار نمیشه اون شب یه کیک شکلاتی خوشمزه پختم و  شما هم که مثل همیشه خوابیده بودی و منم دلم نیومد بیدارت کنم و ازت عکس بگیرم. امیدوارم  روزای خوشی در انتظارت باشه گل دختر من. ...
28 مهر 1394

به دنیا آمدن ماهانا

روز های 27 م و 28 م شهریور  توی خونه ی دو تا مادر بزرگ گلت برات شب شیش گرفتیم.همه ی مهمونا کلی زحمت کشیدن و سنگ تموم گذاشتن. خودم همه ی مهمونا رو دعوت کردم و زحمت تدارکات مهمونی به عهده بابایی بود که خدا رو شکر خیلی خوب برگزار شد. راستی خوشگل خانم شما زردی نوزادان نگرفتی.البته تا 13/5 بالا رفت اما به لطف خدا و با مراقب ما خدا رو شکر بالاتر نرفت.من و بابا عاشق تو هستیم .بابا که میگه من روزا به عشق ماهانا میام خونه و البته این باعث حسودی منم میشه:)))) دختر گلم الان که این نوشته ها رو می نویسم تو 24 روز داری و خوابیدی. از خدا می خوام به واسطه حضور تو برکت زندگی ما رو دو برابر کنه.و ما سالهای سال در کنار هم با سلامتی و دل ش...
11 مهر 1394