فلفل نبین چه ریزه!!!

به دنیا آمدن ماهانا

تو ساعت 7 عصر چهارشنبه  18 شهریور 94 به جمع دو نفره ما پیوستی و این بزرگترین لطف خدا به ما بود که مشکل جدی نداشتی. بعد از زایمان ساعتای 19:30بود که ما رو آوردن به همون اتاق ادمیت.همه اومده بودن برای دیدن ما و من خیلی خوشحال بودم.تو خیلی خوشگل و صورتی بودی.و من اصلا فکر نمیکردم که تو این قدر دلبری کنی. تا ساعت یازده اجازه ندادن که بابایی تو رو ببینه چون میگفتن باید چند نفر دیگه هم زایمان کنن و با هم ببریمتون توی بخش زنان  و اونوقت بابا میتونست ما رو ببینه (خب بیمارستان دولتی همینه دیگه:))و البته من و شما هم  باید تحت کنترل می بودیم و شما هم شیر میخوردی. شما مدام خواب بودی و با هیچ ترفندی برای شیرخوردن بیدار ن...
11 مهر 1394

به دنیا آمدن ماهانا

دختر گلم سلام آغاز حضورت رو در این دنیا تبریک میگم و با حس زیبای مادرانه ام در آغوش میگیرمت. نازنینم لطف خدا مثل همیشه شامل حال ما شد و تو 18 شهریور سال 94 مقارن با 24 ذی القعده 1436 و 9 سپتامبر 2015 ساعت 19 به دنیا اومدی. از وقتی که وارد ماه نهم بارداری شدم هرشب به بابایی میگفتم بریم رستوران.بابا کلا با غذای بیرون به خصوص فست فود مخالفه.تا اینکه دوشنبه شب بابا جلیل گفت بریم ماهان و من گفتم اگر منو ببری رستوران باهات میام.بابا هم قبول کرد و میگفت انشاالله که به زودی زایمان کنی. فردای اون روز مثل همیشه عصر رفتم دفتر بیمه و شب بابا زنگ زد که زودتر بیا باید بریم ماهان برای کارای زمینمون با هیئت امنای مسجد جلسه داریم. منم توی را...
11 مهر 1394

هفته سی و هفتم و انتظار ما

نازنین قلب ما سلام دختر گلم الان چند روزی میشه که وارد هفته 37 شدی و منو و بابایی حسابی لحظه شماری میکنیم. بابا جلیل که مدام باهات صحبت میکنه و میگه بابایی جمعه به دنیا بیا که من تو خونه باشم و بیکار. امیدوارم بابا بتونه یه شاگرد خوب پیدا کنه تا این روزا بیشتر کنار من و تو باشه و البته کمتر اذیت شه. امیدوارم خدا نگاهی به آرزوی من و قلب کوچولوی تو بندازه و انشاالله هرچی که مصلحت ماست رو برامون رقم بزنه. امروز رفتم پیش دکتر و خدا رو شکر همه چی خوب بود.وزنم الان 73 کیلوگرم شده . میدونم هنوز تا زایمانم خیلی مونده اما از دیروز یعنی روز تولد آقا امام رضا(ع) نذر کردم که اگر خدا صلاح بدونه انشاالله شما شهریور ماه به خوبی و خوشی و س...
5 شهريور 1394

بلاخره من هم پا به ماه شدم

دختر گلم سلام کوچولوی صورتی من حالت خوبه:) بلاخره تونستیم باهم و در کنار بابا جون هشت ماه رو سپری کنیم و الان وارد ماه نه شدیم. هرچند که ماه نه با ماه هشت تفاوت چندانی نداره اما نمیدونم چرا همه میگفتن بزار وارد ماه نه بشی اونوقت دیگه خواب نداری،آرامش نداری،خوراک نداری.اما به لطف خدا این ماه آخر هم خیلی خوب داره میگذره .میتونم به جرات بگم خیلی بهتر از ماههای قبل .چون هر لحظه امکان حضور تو ،تو بغل ما هست. شاید بیشتر از من بابا جلیل منتظر اومدنته.چون من این مدت هر لحظه تو رو تو وجودم حس کردم و میدونم که داری بزرگ و بزرگ تر میشی اما بابا جون تا تو رو نبینه باورش نمیشه که بابا شده.البته من اینجوری فکر میکنم! انگار حس...
27 مرداد 1394

خدا رو شکر که بابایی سالمه

گلم این چند روز خیلی دلم میخواست بابا جلیل هرلحظه کنارم بود و همه جا همراهیم میکرد. شاید ناشکری خدا رو کردم و بیش از حد از خدا می خوام. اما امروز به این نتیجه رسیدم همین که بابا سالمه و من هر روز میتونم ببینمش برام خیلی ارزشمنده. امیدوارم تو کاراش موفق باشه و یه روزی برسه که ما تمام وقتمون رو با سلامتی و شادی کامل در کنار هم بگذرونیم. تموم خواسته ما از خدا،هدیه قشنگ پروردگار،با سلامتیت شادمون کن.
8 مرداد 1394

خطر آمبولی ریه

عزیز دلم سلام این هفته های آخر به سرعت میگذرن و من هرلحظه وجود تو رو بیشتر از قبل کنار خودم حس میکنم.یه جورایی میشه گفت یه حس هیجان مدام منو به وجد میاره و میگه که اومدن شما خیلی نزدیکه. سه شنبه این هفته طبق روال همیشه رفتم پیش دکترم.همه چی خوب پیش رفت و دکتر گفت هیچ مشکلی نیست.منم به دکتر گفتم چند روزه که خیلی تنگی نفس و تپش قلب دارم.اونم بهم گفت حتما برو پیش متخصص ریه چون تو این ماه تهدید به آمبولی ریه هستی. با استرس از مطب دکتر اومدم بیرون.مطب دکتر ریه تعطیل بود و قرار شد عصر برگردم.عصر با نامه ای که گرفته بودم رفتم پیش متخصص ریه.اونجا هم بعد از تست دکتر گفت باید بری سونوگرافی از پا پیش دکتر فولادی.در ضمن 4 تا آمپول آنوکسان هم بر...
8 مرداد 1394

32 هفته زندگی و یک اتفاق تلخ

دختر گلم سلام ورودت رو به هفته سی و دوم از زندگی تبریک میگم. این چند روز  که نیومدم کلی اتفاقات مختلف تو خونواده افتاد که متاسفانه حضور من رو اینجا کمرنگ کرد.راستش خیلی علاقه نداشتم بیام و بنویسم اما چه کنم که تک دختر من باید بدونه چقدر این مدت سلامتیش برای همه مهم بود.   حدودا چند روز بعد از آخرین حضور من اینجا متوجه شدم که دایی حمید نازنینم در اثر یه حادثه فوق العاده دردناک از دنیا رفت.   هرچند همه ی خانواده با تمام بغض و ناراحتی که داشتن،(حتی مامان بزرگ) سعی کردن این قضیه رو از من پنهان کنن اما من اینقدر شک کرده بودم و به بابایی اصرار کردم تا طفلکی واقعیت رو به من گفت.   برای من که دایی م رو مدت...
1 مرداد 1394