فلفل نبین چه ریزه!!!

به دنیا آمدن ماهانا

1394/7/11 18:19
504 بازدید
اشتراک گذاری

دختر گلم سلام

آغاز حضورت رو در این دنیا تبریک میگم و با حس زیبای مادرانه ام در آغوش میگیرمت.

نازنینم لطف خدا مثل همیشه شامل حال ما شد و تو 18 شهریور سال 94 مقارن با 24 ذی القعده 1436 و 9 سپتامبر 2015 ساعت 19 به دنیا اومدی.

از وقتی که وارد ماه نهم بارداری شدم هرشب به بابایی میگفتم بریم رستوران.بابا کلا با غذای بیرون به خصوص فست فود مخالفه.تا اینکه دوشنبه شب بابا جلیل گفت بریم ماهان و من گفتم اگر منو ببری رستوران باهات میام.بابا هم قبول کرد و میگفت انشاالله که به زودی زایمان کنی.

فردای اون روز مثل همیشه عصر رفتم دفتر بیمه و شب بابا زنگ زد که زودتر بیا باید بریم ماهان برای کارای زمینمون با هیئت امنای مسجد جلسه داریم. منم توی راه 4 تا سمبوسه و سس فلفلی و آب معدنی خریدم و رفتم پیش بابا.این مدت کلی دلم هوس سمبوسه کرده بود اما همیشه جلوی شکمم رو میگرفتم.سمبوسه هاش که خیلی چرب بودن و حسابی معده م سنگین شده بود.

شب ساعت یازده برگشتیم خونه و خوابیدیم.مثل هرشب ساعتای دو  و ربع  نیمه شب بود که از خواب بیدار شدم و غافل از همه چی رفتم دستشویی.وقتی اومدم بیام بیرون احساس کردم کیسه آبم پاره شده.بعد از چند لحظه متوجه شدم که اشتباه نمیکنم و انگار وقتشه.

تمام وجودم پر از استرس و هیجان بود.رفتم بابا رو بیدار کردم  و ازش خواستم برام شربت خاکشیر درست کنه.خودمم رفتم یه دوش گرفتم.زانوهام میلرزید و فشارم افتاده بود.زنگ زدم زایشگاه بیمارستان پیامبر اعظم(ص)و مامای شیفت بهم گفت بیا بیمارستان.

وسایلت رو برداشتیم و حدودا ساعتای سه و نیم اونجا بودیم.وقت زایمانم نبود اما اگر میخواستم برم خونه می بایست رضایت بدم و مسئولیت هر اتفاقی با خودم بود.مجبور بودم بستری بشم و تحت مراقبت باشم.

بابا به مامان بزرگ زنگ زد و مامان بزرگ حدودا ساعتای پنج و نیم پیش من بود و بابا رفته بود خونه تا استراحت کنه و صبحانه بخوره و بره سرکار.مامان بزرگ برام بابونه آورده بود و خودمم که توی ساکم خرما داشتم و گهگاهی میخوردم و مدام میگفتم و میخندیدم.

شام شب قبل سنگین بود و من نه صبحانه خوردم و نه ناهار.ساعت 6 صبح با مامان بزرگ هم خداحافظی کردم و من رو از اتاق ادمیت منتقل کردن به زایشگاه.

خلاصه ساعتای 3 بعدازظهر بهم آمپول فشار زدن و من اوایل فقط روسریم رو میذاشتم توی دهنم و ناله میکردم اما از ساعتای 5 دردام شدت گرفت و خیلی سخت تر گذشت.

نزدیک ساعت 7 عصر بود که دکتر فروتن گفت بریم اتاق زایمان.اونوقت با اونکه اصلا انرژی برام نمونده بود ولی خیلی خوشحال بودم و دوست داشتم همه چی خیلی زود تموم شه.

ساعت 7 عصر بود که تو به دنیا اومدی و دکتر تو رو گذاشت توی دستای من.حس فوق العاده ای بود وقتی که بدن گرمت رو توی دستام گرفته بودم.

دکتر مژگان فروتن-بیمارستان پیامبراعظم کرمان

خدایا ممنونم ازت.

پی نوشت:پایان فصل اول

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)